به گزارش بهداشت نیوز، به همان اندازه که او مرا نمیشناخت من هم او را نمیشناختم. بنابراین آنچه در مواجهه اول بین ما رد و بدل شد «یک سلام سرد بی رنگ و بو» بود. بلافاصله بعد از آن سلام که غلظت سرمایش هنوز در گوشم طنینانداز است، اولین کاری که کرد این بود که لیوان خالی چایم را از منطقه استحفاظی خودش برداشت، آهسته روی میزم گذاشت و گفت: ببخشید لیوانتان را روی میز من گذاشتید!
بدون اینکه به واقع بشناسم و بدانم کیست و حدس بزنم چه کاره است از کلامش فهمیدم از آنهایی است که مثل گربهسانان به قلمروشان حساسند و علامتگزاریهای فرضیشان را جدی میگیرند. با روحیه آن سالهایم طبیعی بود که تحویلش نگیرم و بی صبرانه منتظر روزی بمانم که به عمد یا سهو لیوانش روی میزم جا بماند همانطور که لیوان من جا مانده بود.
چند ماه به همین منوال گذشت و با حفظ حریم لیوانها از لابلای کاغذ باطلهها او را میدیدم که ساعاتی از روز کاری آفتابی میشد چراغ میز کوچک نقاشیاش را روشن میکرد و با سرعت چیزهایی خط خطی میکرد، روی میز میگذاشت و با عجله میرفت. وقتی شنیدم مدیرکل فلانجاست و بهمان جا هم رئیس است، رو راست اهمیت ندادم به این دلیل ساده که خیلیها مدیرکل بودند و میتوانستند باشند و کشور حداقل نیم میلیون مدیرکل زنده داشت و حالا یکی از آنها هم در همسایگی من. اما وقتی شنیدم در سی سال اخیر دست کم در یک دهم کشورهای دنیا، ایران را با طرحها و رنگهای او میشناسند، متقاعد شدم که به جنگ لیوانهایمان پایان ببخشم و دیگر منتظر روزی نمانم که لیوانش روی میزم جا بماند.
پیشقدم شدم که با اعلام آتشبس سکوت هنریاش را بشکنم و با او که خیلی هم خوشصحبت بود همکلام شوم. گام نخست این کار را با تقدیم کتابی که در مورد شعر سهراب سپهری نوشته بودم برداشتم و بیهیچ مقدمهای «سفری با سهراب» را برایش دستنویس کردم.
در واقع به سبک خودم دست دوستی به طرفش دراز کرده بودم و او میتوانست کتاب را بگیرد یک تشکر خشک و خالی تحویلم دهد و داستان همانجا برای همیشه تمام شود اما چنین نشد.
درست مثل قلعهای که دروازههای بلندش بعد از قرنها مسدود بودن ناگهان باز شود، چنان گشوده و چنان سخاوتمندانه دستم را گرفت که فهمیدم بیش از من از جنگ مسخره لیوانیمان معذب بوده است. در واقع منتظر بهانهای بود که ببارد و بتابد و هیچکس مثل سهراب سپهری نمیتوانست این بهانه را مهیا کند چون بعد از اینکه کتاب را دستش دادم نیم ساعت تمام درباره علاقهاش به سپهری حرف زد و نیم ساعتی هم درباره اینکه آن مرحوم هم نقاش بود و اینکه نقاش خوبی بود و اینکه شخصا اسم چند تا از تابلوهایش را از شعرهای سپهری برداشته است.
وقتی شعر «خانه دوست کجاست» را با تمام احساس خواند فهمیدم خانه دوست درست همانجا بود؛ در عطر عصر یک روز بهاری روشن.
این نقطه آشنایی و دوستی من با حبیبالله صادقی بود که تا سالهای روزنامه دوام آورد و در طول خودش مراحل و مسایلی بیش از همجواری مرزها و میزهایمان داشت.
فردای بعد از فرو ریختن مرزهای نامرئی که مثل گربهها بین خودمان ایجاد کرده بودیم، به میل خودش واسطه آشنایی من با بزرگان هنر شد. حدسم در مورد منتظر بهانه بودنش زمانی برایم مسجل شد که فردای همان روز با کت و شلواری مرتب از راه رسید و برای برنامهای دعوتم کرد که زیرنظر مدیرکلی خود او در موزه هنرهای معاصر در حال اجرا بود: نمایشگاه عکس ایرانشناس برجسته ایتالیایی «ریکاردو زیپولی» با عنوان «تک درختهای ایرانی». شخصا دست عکاس ایتالیایی را در دستم گذاشت و رفت تا یکی از اولین گفتوگوهای عمیق رسانهایم را انجام دهم. در مورد گفتوگو با نقاش صاحب سبک زندهیاد ایران درودی هم به همین ترتیب عمل کرد. این کار را در مورد دیدار و گفتوگو با استاد آیدین آغداشلو و استاد محمود فرشچیان با سماجتی بیشتر انجام داد تا یقین کنم که انسان و جهان در وجود او با مردی روبروست که در سخاوت خستگی نمیشناسد.
اما آنچه مرا به خستگیناپذیری او در قلمرو هنر معتقد کرد اینها نبود، مشاهدات روزانهام در پرکاریاش بود که سر از نوعی بیش فعالی درمیآورد هرچند هربار موضوع را با خودش در میان گذاشتم انکار کرد. طبعا به دلیل شهرت هنری و اشتغال تمام وقت در دانشگاه و حضور در منصب پر افتخار عضویت پیوسته در فرهنگستان هنر انتظار میرفت که سیاه مشقهای اولیه خودش را انکار کند و هاشورزنیهای هیجانآلود دهه شصت را فراموش کند و به فتح قلههای جدید و عرصههای جدید فکر کند، اما در عملی بهتآور او اینگونه فکر نمیکرد.
یک ساعت در روز، فرقی نمیکرد اول یا آخر روز شده حتی ده دقیقه خودش را پشت میزش میرساند، چراغش را روشن میکرد، قلمی روی کاغذ میچرخاند و بعد به خانههای بعدی خودش میرفت. بهتر بگویم: یک شیشه عطر از جنس خوش هنر داشت که میآمد درش را باز میکرد چند پیف به خودش و چند پیف به اطراف میپاشید و میرفت که فردا بیاید. این در حالی بود که آنقدر کار داشت که میدانستم به حداقل هجده ساعت زمان خالص، منهای آلودگیها و منهای مسیر و رفت و آمد و ترافیک نیاز دارد.
به نظرم غیر از هنر، آن مرحوم در علم ریاضی هم سررشتهای داشت چون دقیقا به خاطر دارم که در سال ۸۸ نه یک بار که چند بار بدون استفاده از ماشین حساب روی یک تکه کاغذ، به من و دوست مشترکمان آقای یزدانپرست اثبات کرد که فلان آقا که مدعی اولین دکترای ترافیک تاریخ دانشگاه علم و صنعت است، براساس عدد و رقم دروغ میگوید. در بیان آن مطلب صد درصد ریاضی چنان جدی بود که اگر حق با او هم نبود تردید نمیکردی که حق با اوست و گرفتن دکترای ترافیک توسط آن شخص در آن تاریخ، حتما دروغ بود و تقلب.
وقتی علاقهام برای آزمودن طبعم در دنیای رنگها و نقشها را با او در میان گذاشتم، با تمام وجود استقبال کرد و با تمثیلی که به کاربرد آن را حتی مایه سعادت خودش تلقی کرد. تمثیلش این بود: معتادها برای اینکه راحتتر به کار و زندگیشان برسند اولین کاری که باید بکنند این است که اطرافیانشان را هم معتاد کنند.
اینگونه بود که تلاشهای او برای معتاد کردن من به تخدیر هنر آغاز شد و با اینکه برای خیلیها ناباورانه بود و برای خیلیها غیرقابل قبول، من هم اهل بوم سفید شدم و دستها و صورت و لباسهایم رنگی شد، آن هم نه اکرلیک که با آب شسته میشد که رنگ و روغن که با روغن برزک ترکیب میشد و فقط با تربانتین خوب پاک میشد. در واقع او بود که مرا به رایحه این دو محلول تخصصی آغشته کرد.
در بین معدود فیلمهایی که هنوز در گوشیام دارم طولانیترین فیلم مربوط به روز جمعهای است که در آتلیه شخصیاش در خیابان انقلاب برایم کلاس درس گذاشت و ترکیب رنگها و درآوردن طیفهای دهگانه خاکستریها را یادم داد و اینکه چگونه زیر چشم و پشت دماغ «رامبراند» سایهای ایجاد کنیم که مطبوع و حتی بهتر از اصل دماغ باشد.
با وجود شوق من تلاشهای او برای عملیات معتادسازی بعد از ده سالی که دوباره میزهایمان در کنار هم قرار گرفته بود زیاد طولانی نشد چرا که روزگار حوادث دیگری را مقرر کرده بود.
حالا او رفته است و من از جایی که به نظاره ایستادهام به او نگاه میکنم که با لباسهای غالبا کتانی خودش، خیس از عرق گرم یک روز پرکار هنری در این نمایشگاه آن دانشگاه از پلههای مترو میرداماد بالا میآید. او را میبینم که با قلبی مملو از طرح و ایده و هنر و شور و شعر و حتی شعار با گامهایی شمرده شمرده در حال نزدیک شدن به روزنامه است. او را میبینم که در طبقه سوم در تحریریه به محض رسیدن به پشت میزش اولین کاری که میکند این است که آن را از لیوانهای غریبه و از نگاههای متجاوز میزداید و سراغ کاغذ و قیچی و رنگهایش میرود و کار ازلی و ابدیاش کشیدن برای انسان را انجام میدهد.
این اواخر دیگر نه تنها میزم که صندلیام هم کنار او نبود. حدس صایب میزنم تا پایان کارش همان بود که در دیدار اول از خود نشانم داده بود: زدون میز هنر از اغیار.
اما پررنگ شدن موضوع لیوان در این نوشته موجب شد نکته اصلی میز نقاش را فراموش کنم و آن اینکه زیر میز حبیب از لحظهای که رویش لیوان گذاشته بودم تا لحظه که او را میدیدیم، دو تصویر رنگی کوچک از دو شهید دیده میشد: عکس شهید بهشتی و عکس شهید همت.