او با انتشار این تصویر نوشت:
چند وقت پیش دوستی با من تماس گرفت. چند سالی بود با این فرد تماسی نداشتم. بعد از چند ثانیه زد به گریه و گفت میدونی چی از همه بیشتر دلم رو میشکونه، گفت دلم از این میشکنه که تو پدرت رو از دست ندادی، نزدیک ترین دوستت، صمیمی ترین دوستت رو از دست دادی.
چند روزی گذشت و این عکس رو پیدا کردم. یاد روزی افتادم که این عکس گرفته شد. اون روز از پدر پرسیدم که بابا جان داستان زندگیت رو برام تعریف کن، گفت: بیا با هم بریم راه بریم. در حیاط یکی از دوستان خوبمون بودیم، درخت بریده شده ای رو دیدیم و نشستیم. منو در آغوش گرفت و هیچی نگفت.
حال این عکس شرح حال اون دقایقه.
به این فکر افتادم که چرا به جای داستان های تعریف شده از طرف اطرافیان و طرفداران هیچ وقت نتونستم داستان زندگی پدرم رو از زبان خودش بشنوم.
همیشه میگند که داستان ها شروع و پایانی دارند ، اما تلخی داستان این است که پایان، جزیی از داستان است...
شاید پایان ها رو خودمون مینوشتیم بهتر میشد. شاید آماده نبود برام تعریف کنه، اما اگه پایان رو هم خودش تعریف میکرد، شاید شاید درک میکردم.
شاید یکم دیر و زود بشه ولی یک روزی تو همون باغ، رو همون درخت بریده شده.... دوباره میشینیم و این دفعه شاید برام تعریف کردی.